بر بال خواب شبی سفر می کردم
بر بال خواب شبی سفر می کردم
از بلندی ها می گذشتم از پستی ها حذر می کردم
هر جایی می رفتم هر چیزی می دیدم
دود دی اکسید آه فضا را گرفته بود
زمین خسته زمان یخ بسته بود
کوهها مسموم دشت ها محروم سدها مصدوم
می آمد از هر طرف بوی دلی سوخته
می دیدم و می گذشتم
نوجوانی بی زبان دیدم زباله می جست
و پیری که به ستاره ی بخت پیام لعنت می فرستاد
ونوزادی نا امید دیدم که برای فردایش گریه می کرد
و آن طرف تر خفاش کوری .
که با ریم رنگین ریا چشم هایش را برای فریب فردا گریم می کرد
و خطیبی ساده لوح که برای هزار مین بار می خواست با درزن دعا جامه ی تقوا پوسیدگان را رفو کند
ربا خواری دیدم یقه ای بسته داشت و رویی گشاده.
سوار بر خاوری.
از مرگ بر فاسد می گفت و مبارزه با مفاسد
با ریشی مردانه و کیشی ناجوانمردانه خوانهای مردم را خال می کرد و نانهایشان را بار می زد
از بوی گند ایمان دروغینش خوابم پرید
پرهای پروازم با بیداری ریخت
دیدم همه چیز امن و امان ! نه خبری از ی بود نه اختلاس نهان !
خیالم آرمید که هر چه مردم می گویند دروغ است
اوضاع به کام است مشکل کدام است ؟
می دانیم آن قصه ی کبک و برف را
اما باور نداریم آن حرف را
دکتر نادر نوری 1372& 1398
درباره این سایت